قصه جنگ
قصه جنگ یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. زیرا این گنبد کبود، سرزمینی بود زیبا و سرسبز و آباد. آسمونش همیشه آبی. روزهاش همیشه آفتابی و دشت هایش پرستاره و مهتابی. مردمانش ساده و صمیمی، فداکار وشجاع، بابچه هایی شاد و خندان. نام این سرزمین سبز و سفید و قرمز «ایران» بود. اما همیشه دشمنانی بودند که در کمین ایرانِ ما نشسته بودند تا در هر فرصتی که به دست آوردند، این سرزمین را تصرف کنند. یکی از آن ها یک نوکر آمریکایی به نام صدام بود که یک روز ناگهان و بی دلیل، به کشور ما حمله کرد و جنگی نابرابر شروع شد؛ جنگی هشت ساله و قصه جنگ هم از همین جا شروع شد. ...
نویسنده :
گل نرگس
7:57